دانلود رمان جدال پر تمنا
خیلی سخت گیر بود خدا بیامرز …
همین سخت گیری هاش هم کار دست من داد …
صبح ها به زور منو برای نماز بیدار می کرد … ماه رمضونا مجبورم می کرد روزه بگیرم … وای به روزی که یه رکعت نمازم قضا می شد … یا می فهمید که روزه مو خوردم …
وای به روزی که می فهمید به یه دختر نگاه کردم هر چند بی غرض! کم کم بدم اومد … از همه چی بدم اومد … از دین … از مسلمون بودن … از رفتن توی دسته ها و سینه زدن … از زنجیر زدن … از چادر سر کردن آراگل …
از مامانم و جلسه های قرآنش … از همه چی … من زده شدم … جلوی بابا دلا و راست می شدم یعنی دارم نماز می خونم … ولی حتی یه کلمه اش رو هم نمی فهمیدم … فقط یه جاهایی می گفتم الله اکبر …
یعنی دارم می خونم … سحر ها بیدار می شدم … سحری میخوردم … نمازم رو سمبل می کردم و می خوابیدم …
ولی تو راه مدرسه روزه مو می خوردم … هر وقت بابا نبود از زیر نماز خوندن در می رفتم و کم کم افتادم تو خط دوست دختر …
فقط سیزده سالم بودم که با اولین دوست دخترم دوست شدم … اون موقع که موبایل جایی نبود … نامه نگاری می کردیم …
به اینجا که رسید خندید … منم نا خودآگاه خنده ام گرفت …
– یادش بخیر … روغن مو می خریدم از خونه که می رفتم بیرون روی سرم خالی می کردم …
دکمه یقه مو باز می کردم … آستینامو می زدم بالا … حق پوشیدن شلوار جین نداشتم …